پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام و عکس پرسنلی

به نام خدا برای گرفتن دفترچه ی بیمه ی جدید پرهام باید یه عکس پرسنلی ازش می گرفتیم. ما هم که وقت نداریم با موبایل من عکس گرفتیم و با پرینتر خونه چاپش کردیم شد این: ...
25 آبان 1391

اصطلاحات دلبرانه ی پرهام

به نام خدا پرهام بعد از خرابکاری و ریختن مثلا تمام زردچوبه ها روی موکت آشپزخانه: اشکالی نداره مامان!...مامان از چی ناراحتی؟!....مامان: از دست شما!. ...پرهام: مگه من چی کار کردم؟...مامان: امروز رفته بودیم فروشگاه. پرهام رفته بود کنار یه قفسه ی کوچولویی که توش چیپس چیده بودند. یه دونه برداشته بود یه دونه رو انداخته بود زمین البته نه به عمد دستش خورده بود. همین طوری اروم وایساده بود داشت منو نگاه می کرد. بهش گفتم: چی شده؟ ...گفت: از من ناراحتی؟. ..گفتم: نه برای چی؟ گفت: برای چیپس!. ..حالا نمی دونم منظورش کدومش بود اونی که برداشته بود یا اونی که انداخته بود؟...گفتم: اشکالی نداره...بگذارش سرجاش...از روی زمین برش داشت و فشار داد توی قفسه جا...
12 آبان 1391

پرهام به اردو می رود!

به نام خدا روز دوشنبه ای که گذشت قرار بود پرهام به همراه مهد کودکش بره به اردو. اونهم به جایی که خیلی دوستش داره: کلوپ پاندا! ...جالبه که هفته ی قبلش با یکی از همکارها درباره ی اردوهای دانش آموزش و بعد هم مهدکودکها حرف زده بودم. ایشون با توجه به تجربیات بیشترش چیزهایی برام تعریف کرد که با تجربیات خودم منو به این نتیجه رسوند که عمرا بگذارم پسر کوچولویی مثل پرهام بره اردو! ولی حالا باید چه کار می کردم؟ 2هفته ی قبل که می خواستند ببرند سینما 5شنبه بود و من خونه بودم و نگذاشتم بره ولی دوشنبه هم من و هم بابای پرهام کلاس داشتیم....با دعا و ذکر و صدقه دادن بچه رو سپردیم دست خدا و گذاشتیم بره اردو!...جالبه اون روز من باید می رفتم فرزانگان4 و منتظر ...
12 آبان 1391

پرهام و تغییر ساعت زیستی!

به نام خدا بالاخره بعد از مدتها و به قول خراسانی ها بعد هرگزی وقت کردم بیام و اینجا چیزی بنویسم. ساعت خواب زیستی پرهام و در نتیجه مادر پرهام! تغییر کرده. پرهام عزیز ما بعد از رفتن به مهدکودک دیگه مثل قبل تا ساعت 1 و 2 نیمه شب بیدار نیست-خدارو شکر!- و تا هفته ی پیش که نزدیکی های غروب آفتاب می خوابید و ساعت 4 صبح بیدارباش رو اعلام می کرد! از هفته ی قبل و بعد از روزی که با مهد کودک به اردو!!! رفتند بازهم تغییراتی مشاهده شد. حدود ساعت 1و 2 بعد از ظهر می خوابه تا عصر بعد بیدار می شه و قبل از 9 می خوابه تا 5 صبح! باورتون نمی شه من خودم هم باورم نمی شد روزی برسه که بعد از دوران طلایی دانشجویی ام مجبور بشم 4و 5 صبح از خواب بیدار بشم. ولی خوبه خد...
12 آبان 1391

اضطرابهای مادرانه!

به نام خدا نوشته بودم که سرم شلوغه و کارهام زیاد ولی همه شون به کنار دچار یه دردسر تازه شدیم! پرهام می گه دیگه نمی خواد بره مهد! البته دوباره امروز صبح بلند شد و گفت بریم! ولی باید منم اونجا روی مبل بشینم و هی می رفت میومد و منو کنترل می کرد! با مربی جدیدش مشکل پیدا کرده می گه: ملیکا آرش و بردیا رو دعوا می کنه من ناراحت می شم! ...آخه اینم شد دلیل؟ مگه شما حافظ حقوق بشری بچه؟!!....دیروز عصر به سرپرست اصلی مهد زنگ زدم و با هزار شرمندگی و احساس بد براشون توضیح دادم که چی شده...امروز هم رفتیم و من دوباره صحبت کردم...شدم شبیه این مادرهای آویزون!...و شاید بهتره بنویسم زیادی پی گیر شاید هم حق دارم....به هرحال فهمیدم که بچه ام رو از آموزشی نوباوه ...
4 آبان 1391
1